آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

گل همیشه بهارم آیلین

پیکنیک در پارکینگ

  این اولین بار بود که کفشاتو پات کردم و باهم رفتیم تو پارکینگ و تو کلی ذوق زده برای خودت بازی کردی و راه رفتی. بابایی میخواست بره ماشین بشوره ماهم گفتیم چرا حوصلمون سر بره بریم باهم بشوریم! مامانی زودی چایی دم کرد و قلیون گذاشت و ماشین شارژیتم بردیم پایین. حال و هوامون عوض شد فقط جای عمه آرزواینا خیلی خالی بود آخه هنوز از تهران نیومده بودن. عزیز مامانی حسابی ماشین بازی کردی   بعدم کلی دور بابایی تو این آب و کفا راه رفتی و ذوق کردی   واسه اینکه خستگی بابایی در بره با قلیون و سوهان از بابایی پذیرایی کردی قربون دختر مهربونم برم     با آهنگای گوش...
25 اسفند 1391

من و دختر خاله

  میخوام یکم از روابط دختر خاله ها تعریف کنم که بزرگ شدین خاطراتش براتون حسابی شنیدنیه. نمیدونم وقتی بزرگم شدین انقد همدیگرو دوست دارین یا نه؟ الان که واسه هم قش و ضعف میکنین. مخصوصا تو مامانی. مرسانا هنوز 6 ماهشه و به اندازه تو نمیفهمه.  اگه ده روز دیگه هم پیش مرسانا بودی فکر نکنم از مرسانا مخصوصا شیشه و پستونکش خسته میشدی. همش نازی میکنی اونم یا تو صورت بیچاره یا شالاپ شالاپ سرش. عاشق اینی که تو دهنش شیشه شیر بزاری یا پستونک فرو کنی تو حلقش و دیگه بعضی وقتا کلافه میکنی همه رو با این کارات. هرجا شیشه شیرشو قایم کنیم بالاخره پیدا میکنیو هیچ کسم جرات نمیکنه ازت بگیره.     ولی مرسانا...
20 اسفند 1391

سفر خاطره انگیز مون به مشهد

  فکر نکنم تا دنیا دنیاست این سفر و اون شب سخت و وحشتناک یادم بره.. منو ببخش مامانی من خیلی کوتاهی کردم خیلی بچگی کردم دیگه برام تجربه شد هیچ وقت با خوشبینی بیجا عزیزترین چیزم تو دنیارو به خطر نندازم. از اولشم دلم راضی نبود برم همش یه دلشوره ای داشتم ولی دلم نیومد دل خاله هارو بشکنم و رفتم.. 6 صبح پنج شنبه بیدار شدیم کارامونو کردیم و راهی مشهد شدیم. من و تو و خاله سمیه و خاله نرگس و مرسانا و آقا امیر. یه برف سبک داشت میبارید ولی نمیدونم چرا هممون انگار کور بودیم و خوشبین که گذریه آفتاب درمیادو تموم میشه. ولی با دوتا بچه 6 ماهه و یکساله نباید همچین ریسکی میکردیم. تا ظهر ساعت سه به دویست کیلومتری مشهد رسیدیم. ول...
20 اسفند 1391
1